مهرسا السادات مهرسا السادات ، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

مهرسا کوچولو

مهرسا در سرزمین دونه ها

مهرسا خیلی خاله شادونه و دونه ها را دوست داره وهر  وقت خاله شادونه شروع میشه هر جا باشه زود میاد میچسبه به تلویزیون و خاله شادونه میبینه تازه وقتی هم که شعر میخونن دست دسی میکنه . ...
27 مرداد 1390

پدر بزرگ و مادر بزرگ

پدر بزرگ خوبم                همیشه مهربونه                وقتی که پیشم باشه         برام کتاب میخونه مادر بزرگ نازم                خیلی برام عزیزه                هر چی غذا میپزه             خوشمزه و لذیذه وقتی با اونا باشم    ...
27 مرداد 1390

بی خوابی مهرسا خانم

دیروز خیلی خسته بودم و تصمیم گرفتم یکم زودتر برم و بخوابم آخه هر شب ساعت 1/5 -2 نصف شب میخوابم بعد از اینکه یکم خونه را جمع و جور کنم لباسای مهرسا را بشورم ظرفا را بشورم .خلاصه دیشب 12/5 رفتم و خوابیدم .ولی چشمتون روز بد نبینه که تا چشمم امد گرم بشه ساعت 1/5 مهرسا خانم بیدار شد و شروع کرد به گریه و زاری .بغل من هم دوست نداشت بیاد همش میگفت بابا بابا .بیچاره با با رضا را هم اسیر کرده بود .خلاصه با بدبختی می خوابوندمش تا میومدم بخوابم بیدار میشد .حسابی کفریم کرده بود آخر سر مجبور شدم بگیرمش توی بغلم و تا صبح همونجوری بخوابیم .خواب که چه عرض کنم تا 5 صبح همین بساط را داشتیم .خلاصه ساعت 7 صبح بود که بیدار شدم و مهرسا ر اهم زدم زیر بغلم و او...
25 مرداد 1390

یک نیم روز با مهرسا

دالی موشه بازی  مهرسا   بستنی میخوره از جارو برقی میترسه یکم از در و دیوار بالا میره و خرابکاری میکنه یکم مطالعه در روز بد نیست الله الله میکنه پوف میخورهو لالا میکنه .   ...
16 مرداد 1390

ایستادن مهرسا

مهرسا یاد گرفته که به دیوار تکیه بده و بدون کمک کسی به ایسته و دس دسی کنه .البته اگر هم که به دیوار تکیه نده حدود 5/6 ثانیه میتونه به ایسته بعد خودش را پرت میکنه تو بغل من .یه چیزه دیگه ای که یاد گرفته اینه که میگه مامان واییییییییییییییییییییییی که عاشق مامان گفتنشم .دیشب میگفت ماما بابا دد این قدر این کلمه ها را گفت که بیچاره بابا رضا با زبون روزه بردش ددر . راستی فکر کنم دندونای بالاش هم داره در میاد خیلی اذیت میکنه یک هفتس همینجوری غر میزنه .خدا کنه زودتر این دندونا در بیاد که هم مهرسا راحت بشه و هم من و بابا رضا .   ...
15 مرداد 1390

یک هدیه خیلی با ارزش

امروز صبح مامان سارا جون برای من پیام گذاشته بود و گفته بود وبلاگ مهرسا قشنگه منم گفتم وبلاگ سارا جون خوشگل تره چون من مثل مامان سارا هنر ندارم که عکسای مهرسا را خوشگلتر کنم مامان سارا جون هم که عاشقشم لطف کرد و چندتا از عکسای مهرسا را درست کرد و گذاشت توی وبلاگ خوشگلش .خیلی ازش ممنونم انشاالله همونطوری که منو ذوق زده کرد همیشه خدا خوشحالش کنه و هیچ وقت غم تو زندگیش نیاد . اینم عکسایی که مامان سارا جون برای مهرسا خوشگلش کرده .       ...
12 مرداد 1390

تولد بابا رضا

دیروز 11 مرداد بود یعنی روز تولد بابا رضا .به همین مناسبت من (مامان مهرسا )یک کیک کوچولو خریدم و کادو و یک تولد کوچولو در خانه بابایی برای بابا رضا گرفتیم و شعر تولد تولد خواندیم و بابا رضا شمع هاش را فوت کرد.یک چیزی که خیلی جالب بود این بود که مهرسا تا قبل از تولد داشت جیغ و داد میکرد و گریه میکرد ولی تا کیک را دید و فهمید که تولده کلی ذوق زده شده بود واصلا یادش رفت که تا اون موقع چه کار که نمیکرده .خلاصه اینکه ما فهمیدیم مهرساااااااااااااااااااااااااااااااااا هم باباش را خیلی دوست داره و هم تولد خیلی دوست داره . خلاصه همه اینا را گفتم که فقط بگم :  همسر عزیزم تولدت مبارک انشاالله که همیشه سالم باشی و سایه پر مهرت همیشه روی سر...
12 مرداد 1390

غذا خوردن مهرسا

از اونجایی که مهرسا دیگه خیلی خانم شده و دیگه بزرگ شده ,اجازه نمیده کسی بهش غذا بده و همش دلش میخواد خودش غذا بخوره .چند تا عکس از غذا خوردنش میذارم قضاوت اینکه مهرسا بزرگ شده یا نه با دوستاش                               ...
9 مرداد 1390

دومین کلمه

بعد از گفتن اولین کلمه که (ددر)بود و چند ماه ما را سرگرم کرده بود دیروز یک اتفاق جالب افتاد و دومین کلمه با تلفظ صحیح از زبون مهرسا خانم گلی شنیده شد اونم چیزی نبود جز (بابا) . بابا رضا هم بعد از شنیدن این کلمه یکدفعه از جاش پرید و گفت جاااااااااااااااانممممممممممممممم و کلی گل از گلش شکفت و ذوق زده شد . . این بود ماجرای دومین کلمه ای که مهرسا یاد گرفت و به زبون آورد . البته اقون قاقون و دعوا و این حرفا سر جای خودش ...
8 مرداد 1390